توضیحات
فروش سیاه، سفید، خاکستری
سیاه، سفید، خاکستری
سیاه، سفید، خاکستری
نوشته میثم شجاعی، ۱۱۸ صفحه، ۲۵۰۰۰ تومان
سطرهایی از کتاب:
در آن زمان، تنها بیست سال داشت. بعد از گذراندن یک دورۀ سخت و طولانی، نیرویی را یافته بود که میتوانست
معجزات را رقم بزند.
دریافته بود که تغییرات درونی، بهترین چیزی است که میتواند از آن نیرو طلب کند. آن نیرو هم هر آنچه را که او خواسته
بود در
درونش اتفاق بیفتد، برایش رقم زده بود. لحظات پیش از خواب بود، دراز کشیده بود، به آسمان نگاه میکرد و آنچه را که
آن نیرو برایش
انجام داده بود، از ذهن میگذرانْد.
شبهای زیادی را به تماشای آسمان نشسته بود. نگاهکردن به بیکرانگی آسمان، او را حیرتزده میکرد. دلش
میخواست
میتوانست به آسمانها سفر کند و کیهان را از نزدیک ببیند. میدانست هرگز نمیتواند به این رؤیا دست یابد؛ ولی
حتی فکرکردن
به آن هم برایش لذتبخش بود. پلکهایش کمکم سنگین شد و به خواب رفت.
در خواب، یک اژدهای بزرگ خاکستری را دید که از آسمان فرود آمد و پیش پاهایش زانو زد. گرچه در خواب بود، اما میدانست
زمان رسیدن
به رؤیایی که در سر داشت، فرا رسیده است؛ آن هم خیلی زودتر از آنچه فکرش را میکرد. سوار بر اژدهای تنومند شد و به
پرواز درآمد.
در عرض چند لحظه، از زمین دور شد و در آسمان، محو گشت. از میان ستارگان و کهکشانها گذشت و به سرزمینهایی رسید که
دقایقی پیش، آرزوی دیدنش را داشت.
وقتی از خواب بیدار شد، صبح شده بود. تمام طول شب را به گشتن در آسمانها گذرانده بود. شعف و سرمستی
حاصل از دیدن
ستارگان و بیکرانگی آسمانها اجازه نمیداد وزنش را احساس کند و همانند یک پر، احساس سبکی میکرد.
فکر کرد:
این تنها راهی بود که میتوانستم از طریق آن به آرزویم دست یابم.
***
بابا، بابا، میای با من بازی؟
صدای پسر پنجسالهاش بود که او را از درون ذهنش به بیرون میکشاند.
نامش «درون» بود. این نامی بود که مادرش برایش گذاشته بود. یک بار وقتی ده سال داشت، از مادرش پرسیده بود که چرا چنین نامی برای ….
دیدگاهها
هنوز دیدگاهی ثبت نشده است.