توضیحات
چهل داستان،چهل گنج
نویسنده : فرخنده فارسیمدان
داستانی از این کتاب :
روزگاری در مرغزاری گنجشگی بر شاخه یک درخت لانهای داشت و زندگی میکرد. گنجشک هر روز با خدا راز و نیاز و درد دل میکرد و فرشتگان هم به این راز و نیاز هر روزه خو گرفته بودند تا اینکه بعد از مدت زمانی طوفانی رخ داد و بعد از آن، روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت!
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند، و خدا هر بار به فرشتگان این گونه میگفت: «میآید، من تنها گوشی هستم که غصههایش را میشنود و یگانه قلبیام که دردهایش را در خود نگه میدارد و سرانجام گنجشک روی شاخهای از درخت دنیا نشست.» فرشتگان چشم به لبهایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود: «بامن بگو از آنچه سنگینی سینه توست.» گنجشک گفت؛ «لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگیهایم بود و سرپناه بیکسیام. تو همان را هم از من گرفتی، این طوفان بیموقع چه بود؟»
چه میخواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست.
سکوتی در عرش طنینانداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
خدا گفت: «ماری در راه لانهات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانهات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی.»گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.
خدا گفت: «و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنیام برخاستی.»، اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود.
دیدگاهها
هنوز دیدگاهی ثبت نشده است.