رمانِ راز یک دیوانه

510,000 تومان


توضیحات

فروش کتاب راز یک دیوانه

 

رمان راز یک دیوانه اثر زهرا ساداتی

معرفی کتاب:

کتاب راز یک دیوانه نوشتۀ زهرا ساداتی و ویراستۀ مریم جعفری مراد در انتشارات مانیان به چاپ رسیده است. راز یک دیوانه، رمانی ایرانی و دربارۀ دختری به نام سهیلا است که پس از قبولی در دانشگاه، به تهران می‌رود و در منزل عمویش ساکن می‌شود. پسرعویش که به او علاقه‌مند است، قصد دارد از این فرصت برای نزدیک شدن به او و جلب اعتمادش استفاده می‌کند. درباره کتاب راز یک دیوانه راز یک دیوانه، رمانی ایرانی است که به‌صورت سوم‌شخص روایت می‌شود. شخصیت اصلی آن، دختری به نام سهیلا است که با مادر و برادرش زندگی می‌کند. او نویسندۀ داستان و نقاش است. بعد از ۴ سال شرکت در کنکور، بلاخره در دانشگاه هنر تهران قبول می‌شود. او سر از پا نمی‌شناسد؛ چون برای قرار گرفتن در این راه تلاش زیادی کرده است و حالا باید خودش را برای آن آماده کند. در کتاب راز دیوانه می‌خوانیم که خانوادۀ عموی سهیلا در تهران زندگی می‌کنند و از او خواسته‌اند به جای رفتن به خوابگاه به خانۀ آن‌ها برود. پیش از این، پیمان، پسرعمویش از او خاستگاری کرده بود که جواب رد شنید. عمو و دختر عمو از ححضور سهیلا در خانه‌شان خوشحال هستند؛ اما پیمان و زن‌عمو هنوز کینه دارند. مدتی بعد از حضور سهیلا در خانۀ عمویش، پیمان که همچنان به سهیلا علاقه‌مند است شروع به تعقیب او در مسیر دانشگاه می‌کند. او مصمم است از فرصت حضور سهیلا در خانه‌شان استفاده کند و علاقۀ و اعتماد او را به خود جلب کند. این موضوع، آغاز ماجراهایی است که برای سهیلا پیش می‌آیند. خواندن کتاب راز یک دیوانه را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم به همۀ دوستداران رمان‌های ایرانی پیشنهاد می‌کنیم. بخشی از کتاب راز یک دیوانه «باران از ساعتی قبل شدیدتر می‌بارید. تمام کوچه پر از آب شده بود. چند متری بیشتر تا خانه فاصله نداشت. قدم‌هایش را کمی بزرگتر برمی‌داشت تا زودتر برسد. مانتو و مقنعه و کفش‌هایش خیس آب بود. صدای شلب شلوب آب زیر قدم‌هایش حس خوشایندی به او می‌داد. با آنکه مثل موش آبکشیده شده بود، لبانش میخندید و دلش از دیدن باران قنج میرفت. هر چند از فضا لذت میبرد اما سریع‌تر می‌دوید تا زودتر به خانه برسد. دلش می‌خواست خوشحالی‌اش را با خانواده تقسیم کند. چند قدم به خانه مانده بود،کمی ایستاد. سرش را بالا گرفت و با دهانی باز چندین قطره از باران را بلعید. خنده‌ای کرد و به راه افتاد. به در خانه که رسید. کلیدش را از جیب مانتو،بیرون آورد و در مغزی در چرخاند. در را باز کرد و خودش را به حیاط رساند. از پله ها که بالا می‌رفت، نگاهی به پنجرهی در اتاق انداخت. مادرش را دید که گوشه‌ای از پرده را کنار زده و با چهره‌ای نگران او را نگاه می‌کند. کفش‌هایش را از پا درآورد و داخل اتاق شد. محبوبه (مادرش) به طرفش آمد و در حالی‌که او را ورانداز میکرد، گفت: «نگاه کن تروخدا مثل موش آبکشیده شده. کجا بودی تا الان دختر؟ نگفتی سرما میخوری؟» سهیلا ، به خاطر خبر خوشی که شنیده بود بسیار سرحال و شاد نشان می‌داد. خنده‌ای کرد و گفت: «تو که می‌دونی من عاشق بارونم، اونم بارون تابستون. کلی کیف کردم تا رسیدم خونه.» – امان از دست تو، کم که نمیاری.حالا بگو ببینم کجا بودی؟ از صبح که رفتی بیرون ازت بیخبر بودم. این دل لامصبم هزار راه رفت. – الهی قربونت بشم که همش نگران منی. بزار لباسمو عوض کنم میام برات میگم. – باشه برو عوضشون کن. بعد هم بزار توی سبد تا بشورمشون.»

 

سطرهایی از کتاب:

باران از ساعتی قبل شدیدتر میبارید.تمام کوچه پراز آب شده بود. چند متری بیشتر تا خانه فاصله نداشت. قدمهایش را کمی بزرگتر برمیداشت تا زودتر برسد. مانتو و مقنعه و کفش هایش خیس آب بود. صدای شلب شلوب آب زیر قدم هایش حس خوشایندی به او میداد. با آنکه مثل موش آبکشیده شده بود، لبانش میخندید و دلش از دیدن باران قنج میرفت. هر چند از فضا لذت میبرد اما سریعتر میدوید تا زودتر به خانه برسد. دلش میخواست خوشحالی اش را با خانواده تقسیم کند. چند قدم به خانه مانده بود،کمی ایستاد. سرش را بالا گرفت و با دهانی باز چندین قطره از باران را بلعید. خنده ای کرد و براه افتاد.
به در خانه که رسید. کلیدش را از جیب مانتو،بیرون آورد و در مغزی در چرخاند. در را باز کرد و خودش را به حیاط رساند.
از پله ها که بالا میرفت، نگاهی به پنجره ی در اتاق انداخت. مادرش را دید که گوشه ای از پرده را کنار زده و با چهره ای نگران او را نگاه میکند.
کفش هایش را از پا درآورد و داخل اتاق شد.
محبوبه(مادرش) به طرفش آمد و در حالیکه او را ورانداز میکرد، گفت:نگاه کن تروخدا مثل موش آبکشیده شده. کجا بودی تا الان دختر؟ نگفتی سرما میخوری؟
سهیلا ، بخاطر خبر خوشی که شنیده بود بسیار  سرحال و شاد نشان میداد. خنده ای کرد و گفت: تو که میدونی من عاشق بارونم،اونم بارون تابستون.کلی کیف کردم تا رسیدم خونه.
-امان از دست تو، کم که نمیاری.حالا بگو ببینم کجا بودی؟ از صبح که رفتی بیرون ازت بیخبر بودم. این دل لامصبم هزار راه رفت.
*الهی قربونت بشم که همش نگران منی. بزار لباسمو عوض کنم میام برات میگم.
– باشه برو عوضشون کن.بعد هم بزار توی سبد تا بشورمشون.

 

 

تازه های نشر مانیان را در شبکه اجتماعی  اینستاگرام، روبیکا و سروش دنبال کنید.

دیدگاه‌ها

دیدگاه‌ها

هنوز دیدگاهی ثبت نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “رمانِ راز یک دیوانه”

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نقد رسمی

رمان راز یک دیوانه اثر زهرا ساداتی