با ققنوس جان در محضر سلیمان
ملیحه تقی زاده دهکردی
اعلام کردن :
- گوسفندهای خانم ها رو کشته اند و باید خانم ها تقصیر کنن.
قدری از موهای سرم و ناخن دستم رو چیدم.
همه شادی کردیم…
عید همگی مبارک…
به همدیگه تبریک گفتیم. بعضی ها با خودشون شیرینی و شکلات آورده بودن و به بقیه تعارف می کردن. دیگه می تونستیم لباس های احرام رو از تنمون در بیاریم و لباس معمولی بپوشیم.
خوشحالی مون زیاد طول نکشید. شاید به اندازه ی کمتر از ربع ساعت…
خانم نوروزی به شوهرش که با بقیه ی آقایون از مشعر برگشته بود و برای رمی جمرات رفته بود، تلفن زد. شوهرش با صدای خیلی ضعیفی جواب داده بود و گفته بود ما اینجا گیر افتادیم و وضع خیلی بدی داریم. برامون دعا کنید.
یه دفعه جو عوض شد. اول پچ پچ های در گوشی بود که کم کم علنی شد. همۀ کسانی که همسراشون برای رمی جمرات رفته بودن دلواپس شدن. بعضی ها سعی کردند به شوهرشون تلفن بزنن، ولی موفق نمیشدن. قرار شد همه برای سلامتی مردهای کاروان و باز شدن راه براشون، یک دور تسبیح صلوات بفرستیم.
مریم خانم رفت بیرون چادر و برگشت بعد یواشکی به من گفت :
- دکتر برگشته ولی صورتش کبوده ، تا حالا اینجوری ندیده بودمش. میگه وضع خیلی خرابه. راه رو به طرف جمرات بستن و جمعیت تو بن بست گیر کردن و نه راه پس دارن و نه راه پیش! احتمال داره که عده ای تو این فشار جمعیت و از گرما تلف بشن. خود دکتر هم شانس آورده که کنار بوده و تونسته خودش رو بکشه تو یکی از چادرها و اونجا بهش آب دادن و نجات پیدا کرده.
بعد وسط چادر ایستاد و گفت که ظاهراً اتفاق بدی افتاده، بیایید برای سلامتی حجاج دعای توسل بخونیم. همه با هم دعای توسل خوندیم. وقتی به فراز “یا وجیهاً عندالله … ” می رسیدیم ، همه دستاشون رو بالا می بردن و تضرع می کردن. یهدفعه متوجه خانم کریمی شدم. بد جوری ناله و استغاثه می کرد. برام عجیب بود. همه گریه می کردن ولی اون یه جور دیگه داشت به خدا التماس می کرد! تو دلم گفتم :
- حالا که هنوز خبری نشده، چرا خانم کریمی جلو جلو داره عزا داری می کنه.
یهدفعه دلم ریخت .
صدای هلیکوپترها رو که بالای سرمون دور می زدند، می شنیدیم . هیچ کاری غیر از دعا از دستمون بر نمی اومد. همگی حدیث کسا خوندیم. همه به هم دلداری می دادن. صدای آژیر آمبولانسها هم به صدای هلیکوپترها اضافه شد… انگار اوضاع وخیم تر از این حرفها بود!
هر چند وقت یکبار، پشت درب چادر صدای یکی از خانم ها میزدن و می گفتن شوهرت برگشته و اون با خوشحالی می دوید بیرون. انگار که یکی از جبهه ی جنگ برگشته! خوشحالی می کردیم، صلوات میفرستادیم و اونایی هم که هنوز از شوهرشون خبری نبود، گریه می کردن و می خندیدن، حالتی بین خوف و رجاء…