سفر به اعماق عشق
سفر به اعماق عشق
نوشته سید حسین سید رضائی، در قطع رقعی، ۳۰۰۰۰ تومان، داستانی مهیج و خواندنی در حاشیه ای عشق عمیق.
وی متولد ۱۳۵۰ است و در شهر یزد به دنیا آمده است.
از نوجوانی به نوشتن علاقه داشت و در سال ۱۳۷۹ اولین اثر خود را به نام چشم آبی آسمان را منتشر کرد.
در سال ۱۳۸۴داستان دختری با اشکهای بی صدا را در دو نوبت به چاپ رساند.
در سال ۱۳۸۶ موفق به چاپ مجموعه داستان بی نشان شد.
این کتاب دیجیتالی چاپ شده با بهترین کیفیت و آماده ارائه به شما عزیزان می باشد.
چاپ دیجیتال دارای هزینه بیشتری برای چاپ هر صفحه در مقایسه با روشهای سنتی مثل چاپ افست است
ولی این قیمت بالاتر معمولاً با صرفه جویی در هزینههای دیگری که در تهیه پلیت های چاپ انجام میشوند
برای تیراژهای کم تعداد جبران میشود.
این روش امکان چاپ بلافاصله پس از تقاضا در تیراژ محدود را فراهم میآورد و امکان تغییر تصاویر
و محتویات صفحه (اطلاعات متغیر) در هر برگ چاپی را در اختیار میگذارد.
کتاب داستان دیگر نشر مانیان با نام دایره ی مراد چاپ شده و اماده ارائه به شما عزیزان می باشد.
سفر به اعماق عشق
در این کتاب می خوانیم:
مهتاب تن تاریک شب را نوازش میکرد و جیرجیرکهای آشنای روستا مستانه جیر جیر میکردند.
سرمای هوا ما را به نشستن زیر کرسی فرا خوانده بود تا از گرمای آن لذّت ببریم.
قصّههای مادر بزرگ هم چاشنی این گرمای دلنشین بود، آنقدر مرا دوست داشت که مرتب
با شنیدن صدای تلق تلق شکستن تخمههای من هنگامی که قصههایش را گوش میدادم به خواب میرفت.
آن شب هنگامی که پدرم وارد اتاق شد من، مادرم و مادر بزرگ هر سه زیر کرسی نشسته بودیم.
فضای اتاق آکنده از بوی ذغال بود، بوی نفت فانوس هم کم و بیش خود را در شامه فرو میبرد.
سفر به اعماق عشق
هنگامی که دست چپ و راست خود را شناختم، فهمیده بودم مادرم نازاست و برای من در این خانواده رقیبی نخواهد آمد،
امّا من چگونه به وجود آمده بودم!؟ سئوالی بود که ذهن کوچک کودکیم هرگز جوابی برای آن نیافت
تا زمان صبورانه در گذر لحظههای خود بی آنکه بخواهم مرا مجاب کرد. پدرم را دوست داشتم،
بیشتر از هر کسی دوست داشتم با او بازی کنم، حرف بزنم و از او حرف شنوی داشته باشم.
بی اختیار از زیر لحاف بزرگی که روی کرسی پهن بود خود را بیرون کشیدم و به سوی پدرم دویدم.
پدرم هم با آن هیاهوی همیشگی مرا در آغوش کشید و همه حرفهای دوست داشتنی خود که
حاکی از دوست داشتن من بود را گفت و سرو رویم را بوسه باران کرد. بعد از این که طبق معمول
همه وقت که به خانه میآمد مدّتی با من بازی کرد، بالاخره خسته شد و رو به مادرم گفت:
«خانم جان یه استکان چائی بیار، خیلی خستهام.» کنار مادرش زیر لحاف کرسی رفت و مرا در کنار خود نشاند.
مادرم یک استکان چای برای او آورد و باز به جمع پیوست، رشته احوال پرسی و چه خبر
از زبان مادر بزرگ آغاز شد تا اینکه آن شب پدرم خبری را به ما داد که خیلی از آن خوشحال شدم،
امّا نمیدانستم این خبر ساده روزی همه سرنوشت مرا تغییر خواهد داد.
خبر پدر این بود که؛ حاج علی پسر مصطفی ماشین خریده و گفته چون من بلدم اونو برونم ،
برم رو ماشینش رانندگی کنم و مسافرارو از ده ببرم شهرو برگردونم. پول خوبی هم میگیرم.
خرید از اینجا کلیک کنید