عتیقه و سه داستان کوتاه دیگر
نازگل دریاباری
به سر خیابان میرسم و سوار تاکسی می شم رادیو روشن است و پادکستی در مورد حال وهوای تابستانی باغی در لواسان در حال پخشه همرا با موزیکی ملایم. یاد تابستان و برگ های سبز و نسیم فرحبخش در دلم زنده می شود. از برگ های پاییزی کوچه به برگ های سبز رسیدم و این برایم یک عبور لذت بخش است که به چشمانی بسته آن را تصویر و ادراک می کنم آخر بی صبرانه دلم منتظر میوه های تابستانی و خرچ خرچ گاز زدن آلوچه های باغ مادربزرگ است…با تموم شدن موزیک دوباره فکرم بدون اینکه افسارش به دستم باشدبه سمت بیکاری افشین کشیده میشود…